از عشقم دورم خیلی دور
از عشقم دورم خیلی دور
من دوسش دارم و واسه اون یه تفریحم ازش دورم خیلی


قسمت دوم

 نشستیم تا بقیه لباس ھا را جمع کنیم ، سینا با خودش می گفت که :" آخه خانوما تا بخوان یه لباس انتخاب کنن جون آدمو بالا میارن ، اگه الان مھیار یا دوستای دیگه بودن که چشم بسته یکی رو انتخاب می کردن ، خدایا صبر بس فراوان به آقایون اللخصوص داماد آینده ی این خونه عطا بفرما" بعد دستاشو بالا برد و سقف رو نگاه کرد و یه چیزی زیر لب گفت و چشمک زد. از حرکات و حرفاش

 

 

خندم گرفت ، لپم رو کشید و گفت " خیلیم دل داماد آینده بخواد ، دختر به این خوشگلی ، مھربونی ، مغروری از کجا میخواد پیدا کنه" حرفاش رو تایید کردم و اونم گفت واقعا که پررویی. داشتیم می خندیدیم که یک دفعه یادم افتاد کادو برای جشن فردا نخریدم ، مثل جن زده ھا پریدم و گفتم :" سینا کادو.... یادم رفت ، چی کار کنم حالا ؟" بھم گفت :"
چیزی نشده که من و مھیار ھم نخریدیم ، گفتم فردا کمی زودتر بیاد اینجا تا بریم خرید و بعد ھم تولد" نفس راحتی کشیدم وبغلش کردم . صبح که از خواب بیدار شدم ،صبحونه ی مختصری خوردم ، لباس منتخبم رو برای تولد از تو کمد لباسھام برداشتم و روی تختم پھن کردم . یکم براندازش کردم و رفتم به بقیه کارھا برسم. بعد از ظھر تصمیم گرفتم کم کم آماده شم. موھام رو روی شونه ھام ریختم و روش چند تا بافت کوچک مش درآوردم ، آرایش ملایمی کردم ، لباس لیمویی رنگم رو که ابریشمی بود و لبه ھای حریر اکلینی داشت رو پوشیدم چند باری از جلوی
آینه رد شدم ، میخواستم امشب بھترین باشم.ساعت پنج بود ، مھیار اومد ،سینا ھم صدام کرد که زود برم پایین . پالتوم رو پوشیدم ، پایین که رسیدم مھیار رو گرم صحبت با سینا دیدم ، به نظر خوش تیپ می رسید ، پیراھن یاسی رنگ ، کراوات بنفش جیغ ، کت مشکی مخملی با یک شلوار جین آبی پوشیده بود ، وقتی متوجه
اومدنم شد، مات و مبھوت نگام می کرد یه لحظه از طرز نگاھش به خودم خجالت کشیدم ، سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم خب ...خب بریم دیگه پسر عمه... مھیار یه تکونی به خودش داد و سوار ماشین شد . بیشتر مغازه ھا رو گشتیم ، اما کادوی مناسبی پیدا نمی کردیم ، تا اینکه بھشون گفتم سری به مغازه ی یکی از دوستامون تو بازار
صفویه بزنیم ، مسیرمون رو به خیابون ولیعصر برگردوندیم. نرسیده به پارک ملت پارک کردیم و رفتیم داخل . من این پاساژ رو خیلی دوست داشتم ، چون ھر چیزی که میخواستیم رو با ھم داشت. داخل مغازه ی موردنظرمون رفتیم و سینا و مھیار با صاحب مغازه که دوستشون بود مشغول صحبت شدند و از من خواستند که ھرچیزی که خواستم انتخاب کنم البته باید از طرف اونا ھم برمی داشتم. لوازم ھای شیک و آنتیکی داشت ، بلوز فوق العاده قشنگی که فیروزه ای رنگ با حباب ھای یخی بود نظرم رو جلب کرد ، اون رو انتخاب کردم و به ھمراه یک کارت پستال و یه
شاخه گل رز برام کنار گذاشتند. از طرف سینا یه دفتر خاطرات که از چوب ساخته شده بود و نقش کلبه ی چوبی داخل یه جنگل داشت رو برداشتم ، به نظرم ھدیه ی فوق العاده شیکی بود جایی ھمچین چیزی ندیده بودم. نوبت به مھیار رسید و به نظرم بھتر اومد که یه جعبه ی بزرگ شمع ھای رنگی ، با شکل ھا و عطرھای مختلف رو بردارم .
بالاخره کادوھا رو خریدیم و سوار ماشین شدیم ، وای چقدر قشنگ بسته بندی شده بودند ، چھره ی ذوق زده ی سپیده رو بعد از دیدن این ھدیه ھا تصور می کردم و خندم می گرفت. مھیار رو دیدم که یواشکی یه بسته ی کوچیک رو داخل داشبرد ماشینش گذاشت ، خیلی کنجکاو شده بودم که اون چیه ، زیر زیرکی نگاھش میکردم ، اما خب متوجه نشدم. بعد پلیر رو روشن کرد ، و این ترانه با صدای دلنشین پخش شد:
"زمستون روز تولد تو می خونم فقط به خاطر تو
دل من دیگه آروم نداره تو رو خواسته دیگه راھی نداره"
نگاھم به خیابون بود که از برف پوشیده شده بود ،درختا که شاخه ھای تکیده شون از سنگینی برف سر خم کرده بودند، عابرا که ھر کدوم به سمتی با عجله می رفتن ، عاشقا که آروم دست تو دست ھم بدون توجه به بارش برف تو گوش ھم زمزمه ی شیرین عشق می کردند و قدم می زدند. دونه ھای قشنگ و سفید برف که زیر نور زرد رنگ چراغ ھای خیابون درخشش خاصی پیدا می کردند... چه منظره ھای تماشایی و دلنوازی ، تنھا فصلی که تھران رو به سکوت دل انگیزی فرو می برد گوشیم رو sms زمستون بود و من خیلی دوستش داشتم. در فکر و خیال خودم بودم که صدایشنیدم نگاه کردم شماره برام آشنا نبود اما دقت که کردم فھمیدم ھمون شماره ی غریبه ی چند
روز پیشه ، این نوشته رو فرستاده بود :
"اگر می دونستی چقدر دوستت دارم برای اومدنت بارون رو بھونه نمی کردی رنگین کمون
من..." خدایا ...یعنی کیه...چقدر ذھنم رو مشغول خودش کرده بود...اما ھیچ وقت به خودم اجازه نمی
دادم که تماس بگیرم و ازش چیزی بپرسم... گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم و نفسی کشیدم ، حواسم رفت به آینه ی داخل ماشین چشمای مھیار از توش پیدا بود ، نگاھش سمت من بود و می خندید. لبخند کوچیکی زدم و سینا رو صدا کردم ، اما انگار اصلا تو این دنیا نبود ، دوباره صداش کردم بازم جوابی نشنیدم... تا اینکه مھیار با تکون دادن شونه ھای سینا صداش کرد ، گفتم:" چی شده داداشی؟ حواست نیست... از صبح ھمینطوری تو فکری..." به جای سینا مھیار جوابم رو داد :" بایدم حواسش نباشه خب دختر دایی... امشب تولد..." سینا پرید وسط حرفش و با ھزار ایما و اشاره ازش خواست که بقیش رو نگه ، من کاملا گیج شده بودم دوست داشتم که برام توضیح بدن چه خبره، ھر چی اصرار کردم جوابی به دست نیاوردم و خلاصه با زیرکی تمام بحث رو عوض کردند ، منم تصمیم
گرفتم فعلا کوتاه بیام. سینا رو به عقب برگشت و ازم پرسید که غیر از ما پسر دیگه ای ھم دعوت کرده؟ جواب دادم :"
لیست مھمونا رو دیدم دو تا از پسرھای فامیلشون که ھم دانشکده ای ما ھستند ، و برادرش ، آھا پرھام...پرھامم ھست" سینا حالت خاصی به صورتش گرفت و برگشت و ادامه داد:" پرھام کیه؟ آشناست؟ دلیل خاصی داشت دعوتش کنه؟" برام جای تعجب بود آخه چرا باید برای سینا مھمونایی که دعوت ھستند مھم باشند. شونه ھام رو بالا انداختم و گفتم:" خب لابد سپیده دوست داشت که اونم جزء مھمونا باشه ، اصلا ما که کاری به اون نداریم" بعد از پیش کشیدن این حرف مھیار و سینا مشغول صحبت شدند ، من مونده بودم و دنیای افکار خاکستریم، نمیدونم
چرا به حس دوست داشتن سپیده نسبت به پرھام حسودیم می شد ، دوست داشتم که خودم... وای نه چی میگی سارینا دیوونه شدی؟ خوبه تو سایه ی پرھام رو با تیر میزدی و حالا اینجوری میگی...کافیه دیگه راجع بھش فکر نکن.. با صدای بوق ماشین رشته ی افکارم پاره شد... رسیده بودیم ... از ماشین پیاده شدم ، صدای
مھمونا از داخل خونه می اومد و چندتاییشون ھم ، ھم زمان با ما رسیده بودند ، کادوھا رو برداشتم و ھمراه برادرم و مھیار حرکت کردیم ، برادر سپیده که دم در ایستاده بود با دیدن ما خوشحال شد و ما رو به داخل دعوت کرد ، وقتی نزدیک در شدم اولین کسی که نظرم رو به خودش جلب کرد ، پرھام بود ، خدای من امشب چقدر تغییر کرده ، مثل یه شاھزاده ی افسانه ای شده بود ، بلوز مشکی خاکستری بافت ریز ، با شلوار جین مشکی ، موھای فشن و چشمای زیتونی رنگ. به خودم اومدم و بعد از سلام علیک با بچه ھا پیش سپیده رفتم که واقعا زیبا شده بود ، موھاش رو شینیون کرده بود ، پیراھن فانتزی صورتی و سفید که تا روی زانوھاش رو می پوشوند اون رو واقعا مثل یه پرنسس کرده بود. بغلش کردم و تولدش رو تبریک گفتم ، انگار با دیدن ما خیلی استرس گرفته بود ، سینا و مھیار ھم نزدیک اومدن و بعد از گفتن تبریک کنار بقیه نشستند. به اتاق سپیده رفتم و لباسم رو پوشیدم ، به جمع برگشتم ، بعد از اینکه پالتوم رو رخت آویز انداختم از داخل آینه نگاه پرھام رو روی خودم حس کردم ، سرم رو تکون دادم و گفتم سارینا اشتباه نکن اون فقط به پرنسس امشب نگاه میکنه و بس... لباسم توی نور می درخشید ، کنار سپیده نشستم و مشغول صحبت شدم. دستاش تو دستم بود نمیدونم چرا اونقدر می لرزید، می گفت امشب خیلی شبه قشنگیه سارینا خیلی... کاش تموم نشه...با لبخند ازش میخواستم که آروم باشه و مطمئن باشه که ھمه چیز خوب پیش میره... نوبت دنس بود... چندتایی از بچه ھا بلند شدند و رقصیدند... اما ھمه چیز خوب و متعادل بود و ھیچ شباھتی به پارتی ھای بی اساس نداشت ، نشسته بودم و لیوان شربت دستم بود ، برای یه لحظه سینا رو دیدم که اصلا گوشش به حرفھای مھیار نیست و حواسش فقط به یه شخص خاصه ، دنباله ی نگاھش رو گرفتم... باورم نمیشد... یعنی باید مطمئن می شدم که حدسم درست نبود؟ نه ...امکان نداره...مسیر نگاھش روی
سپیده زوم شده بود ، سپیده که با ھر بار نگاه سینا رنگ از رخش می پرید. پس پرھام چی... مگه... وای خدای من گیج گیجم، دنبال پرھام گشتم یه گوشه کنار بقیه نشسته بود ، وقتی متوجه ی نگاھم شد سرش رو برگردوند...
بالاخره دنس تموم شد و از سپیده خواستیم تا بعد از فوت کردن شمع بیست و یک سالگیش ھدیه ھای تولدش رو باز کنه، برای لحظه ای چشمھاش رو بست و زیر لب چیزایی گفت ، از گوشه ی چشمش قطره ی اشکی چکید ، اوه عزیزم...چقدر خواستنی شدی با این چھره ی معصوم بیخود نیست که دل داداش یکی یدونم رو بردی، سپیده یکی یکی ھدیه ھا رو باز کرد ، نوبت به ھدیه ی پرھام رسید ، نمیدونم کجا رفته بود اما به جایی که نشسته بود برگشت ، کنار شومینه به دیوار تکیه داده بود ، حواسش به مھمونی نبود اصلا پرھام ھمیشگی نبود امکان نداشت که بین این ھمه دختر اونم اونایی که واسه پرھام می مردن اینجوری ساکت و آروم بشینه... این حالت جدید پرھام دلم رو می لرزوند ، یعنی چه اتفاقی براش افتاده که انقدر تحول درش پیدا شده...وقتی سپیده ھدیه ی پرھام رو باز می کرد می گفتم الانه که یه ھدیه ی تک باشه خب پرھام سپیده رو دوست داره... با دیدن ھدیه خشکم زد ، یه کتاب به ھمراه یک سی دی ،کتابی بود که سپیده لازم داشت . ھدیه ی پرھام واقعا از طرف یه ھم دانشکده ای و نه چیز
دیگه ای بود. تو دلم تحسینش کردم انتخاب خیلی خوبی بود. بعد از اون پرھام از سپیده به خاطرمھمونی تشکر کرد و رفت. دلم نمی خواست بره ، چرا من اینطوری شدم ، وقتی پرھام رفت دوست نداشتم دیگه اونجا باشم ، سپیده کادوھای ما رو باز کرد و واقعا خوشحال شد و تشکر کرد ، بعد از چند دقیقه ای تولد تموم شد، وقتی سرگرم تشکر از خانواده ی سپیده بودیم ، متوجه شدم که سپیده ھدیه ی سینا رو جدای بقیه گذاشته ، خندیدم و بوسیدمش و زیر
گوشش گفتم:"دختر...امشب من خیلی چیزا رو جوری دیدم که اصلا فکرش رو نمی کردم...ایشالا به سلامتی..." لپش قرمز شد ، سرش رو انداخت پایین و با لبخندی که دوست داشتنی ترش می کرد گفت :" اذیت نکن دیگه سارینا... خیلی خوشحال شدم...امیدوارم بھت.." و با اشاره به سینا ادامه دادم " یعنی بھتون خوش گذشته باشه".... بعد از تشکر و خداحافظی با ھم اومدیم بیرون. داخل ماشین که شدیم ، سینا خواست که بریم یه جایی تا یکم حال و ھواش عوض شه ، ساعت یازده بود ، سمت بام تھران حرکت کردیم. داخل ماشین ، مھیار ساکت بود ، و گه گداری از آینه نگاھم می کرد و لبخند میزد. من و سینا ھم ھر کدوم تو دنیای خودمون بودیم. یک ساعتی اونجا بودیم و بعد خسته به خونه برگشتیم ، می خواستم با سینا صحبت کنم اما گذاشتم برای فردا تا ھر دو کامل استراحت کنیم. صبح با صدای پارو کردن برف پشت بوم بیدار شدم ، بابا ولی به ھمراه پسرش برفھا رو می
ریختن داخل حیاط. از جام بلند شدم لباس گرمی پوشیدم و پنجره ی اتاقم رو باز کردم ، چه ھوای خنک و دلنشینی بود... آروم سمت آشپزخونه رفتم زود صبحونه خوردم و سراغ سینا رو گرفتم ، وای یادم نبود که الان کارخونه ھست. باید صبر می کردم برگرده. داخل اتاق پذیرایی نشستم و کنترل تلویزیون رو دستم گرفتم ، این شبکه ، اون شبکه ، تا برنامه ی نه چندان دل چسبی رو انتخاب کردم و خودم رو باھاش سرگرم کردم. صدای زنگ در رو شنیدم ، کوکب خانوم با سلام و تعارف دم در واستاده بود ، ازش پرسیدم که کی اومده و اونم جواب داد سپیده خانوم. تکونی به خودم دادم و بلند گفتم سپیده بیا تو عزیزم. اومد داخل و با ھم خوش و بش کردیم. "خب سپیده جونم چه خبر؟دیشب خوش گذشت؟ از کادوھا راضی بودی؟ ببینم تو خسته نیستی چقدر زود بیدار شدی" جواب داد :"خیلی شب قشنگی بود ، کادوھا ھم برام خیلی با ارزش ھستند ، نه سارینا جون چه خستگی مھمونی بریز بپاش زیادی نداشت مامان که خیلی راضی بود " خواستم یه طوری سر صحبت رو باھاش باز کنم ، براش میوه و شیرینی آوردم ، بعد چند ثانیه ای نگاھی توام با لبخند بھش انداختم ، سپیده انگار از این نگاه من خیلی چیزا می فھمید سرش رو انداخت پایین ، با دست زیر چونه اش رو گرفتم و آوردم بالا گفتم " چی شده دوست جونم؟" دستمو گرفت تو
دستش و جواب داد " سارینا می دونم الان تو ذھنت خیلی سوال ھست برای ھمینم خودم امروز اومدم پیشت تا باھات حرف بزنم" نگاھش کردم و گفتم : " خب بگو عزیزم گوش میدم" و بعد شروع کرد به تعریف کردن:" سال پیش با امیر رفتیم توچال ، خب من و امیر دو سه ماھی بود که با ھم آشنا شده بودیم و بیشتر وقتھا ھم بیرون بودیم . وقتی رسیدیم بالا ھوا خیلی سرد شده بود امیر گفت که چند ثانیه ای میره دوتا چای داغ بگیره و بیاد . من به جای چند ثانیه چند دقیقه ای منتظرش موندم اما نیومد ، جمعیت زیادتر می شد و منم دیدی به امیر نداشتم. ساعتم رو نگاه کردم نیم ساعت گذشته بود. تصمیم گرفتم یکم قدم بزنم ، بعد از چند لحظه ای چشمام چیزی رو دیدن که اصلا باورم نمی شد ، امیر با یه دختر دیگه مشغول صحبت بود خیلی ھم با ھم صمیمی بودند. خشکم زده بود ، ھیچ حرکتی نمی تونستم کنم ، تازه حس می کردم اونی که میگه خیانت یعنی چی !! آھسته قدم به عقب برداشتم حواسم به جایی نبود تا اینکه با شخصی که پشت سرم ایستاده بود و دستشم چند تا وسیله داشت برخورد کردم و ھر دو افتادیم ، نمی دونستم چه کار کنم فقط دائم معذرت خواھی می کردم ، ھل کرده بودم ، اون آقا ھم می گفت اشکالی نداره تقصیر خودشه که حواسش پرت بوده ، خلاصه بعد از اون اتفاق اون آقا که فھمید حالم اصلا خوب نیست وسیله ھا رو به دوستایی که ھمراھش بودند داد و ازشون خواست که برن ، من رو مراھی کرد تا روی نیمکت بشینم ، ھمون لحظه بود که بغضم ترکید و شروع به گریه کردم . اون آقا مات و مبھوت نگاھم می کرد. وقتی که آروم شدم یه لیوان چای دستم داد و گفت اگه میتونه کمکم کنه بگم و دریغ نکنم.چای رو که خوردم نفسی کشیدم و خواستم که از جام بلند شم و برم امیر رو یک بار دیگه ببینم که داره چه کار میکنه ، اما انگار اون آقا می دونست قضیه چیه و نذاشت بلند شم. براش تعریف کردم ، خیلی عصبانی شد و ھمچنین ناراحت ، ازم پرسید دوستش داشتی ؟ جواب دادم نه تازه آشنا شده بودیم علاقه ای پیدا نکرده بودم اما از اینکه این کار رو کرده ناراحتم میتونست به خودم بگه ولی... اون آقا خیلی باھام حرف زد وقتی حرفاشو گوش می کردم خیلی آروم شدم. بھم گفت که شاھد اون لحظه ای بوده که من امیر رو نگاه می کردم اما میخواست که مطمئن شه. خلاصه بعد از چند دقیقه ای باھم خداحافظی کردیم. " سپیده تا اینجا رو گفت منم فقط داشتم گوش می کردم ، انگار که خسته شده بود رو کرد به من و گفت :" دختر ، این فک خسته شد انقدر گفتم چای دلم ھوس کرد خب یه چای بدی دستم ضرر نداره ھا" خندیدم و گفتم:" داستان داره جالب میشه الان برات میارم تو جون بخواه"
بعد از صرف چای دوباره ازش خواستم ادامه بده. " بعد از خداحافظی سمت خونه حرکت کردم ، تو راه که بودم صدای مسیج گوشیم رو شنیدم ، امیر بود که نوشته بود :"عزیزم کجایی من گمت کردم." جواب دادم :"برای ھمیشه گمشو" و گوشی رو پرت کردم. روز بعد زمانی که می خواستم برم دانشگاه طبق معمول تو خواب مونده بودی و منم منتظرت بودم ، نمیدونم چرا اصرار داشتی ھمیشه با ماشین تو بریم ،ھوام رو به گرما می رفت و بوی بھار رو میشد حس کرد، کتابمو یه نگاھی انداختم ، ماشینی رو دیدم که جلوی پام ترمز زد ، سرم رو بالا آوردم باورم نمی شد ، ھمون آقای دیروزی بود ، ولی اون روز چقدر خوشگل تر شده بود ، پیاده شد و اومد سمتم ، سلام و احوال پرسی کردیم و ازم خواست که تا یه مسیری باھاش برم ، بھش گفتم که منتظر دوستم ھستم اما اصرار کرد.
سوار شدم ، آھنگ آرومی در حال پخش بود ، بھم گفت که میخواد باھام بیشتر صحبت کنم ، دیروز ھم با تعقیب آدرس خونمون رو یاد گرفته بود ، ھنگ کرده بودم. نمیدونستم باید چه جوابی بھش بدم ، انگار یه جوری ازش خوشم اومده بود. اما فکر نکنی ھل شده بودما !!! نه بعد از چند روز ناز و عشوه بالاخره قبول کردم که باھاش بیشتر آشنا شم ، سارینا از اون قضیه یک سالی میگذره ، من و اون خیلی بھم وابسته ھستیم ، غرور مردونه اش ، نگاه ھای با حیاش ، ھدف مندیش ، خوش اخلاقیش رو دوست دارم، خیلی عاشقشم سارینا..." جمله ی آخر سپیده با
ریختن اشکی از گوشه ی چشمش ھمراه شد. از اینکه بھترین دوستم عاشق شده بود خیلی خوشحال بودم ، رفتم جلوتر و بغلش کردم ، بوسیدمش و گفتم :" خب خانوم عاشق این آقای عاشق با این ویژگی ھای خوب کیه حالا ؟"
میدونستم سیناست اما دوست داشتم از زبون خودش بشنوم. لپم رو کشید و به حالت بچه گونه ای گفت:" میخوای اذیت کنی آجی جون؟.... خب ...خب سینا..." جیغی کشیدم و به خودم فشارش دادم اونم خیلی خوشحال بود محکم بغلم کرد. چند لحظه ای گذشت یه سوال ذھنم رو مشغول کرده بود ، پرسیدم:" سپیده جونم؟ چرا تو این مدت
من نفھمیدم ؟ تو چی ؟ تو میدونستی که من خواھر سینام؟  
سپیده جواب داد...من و سینا تصمیم گرفته بودیم که تا نرسیدن یه فرصت مناسب کسی رو در جریان دوستیمون قرار ندیم ، من می دونستم که اون یه خواھر داره به اسم تو ولی ھیچ وقت جزییات دقیق تری نداشتم ، تا اینکه واسه خرید روز تولد وقتی داخل حیاطتون بودم با دیدن سینا تو خونه ی شما خشکم زد و متوجه شدم که سینا برادر بھترین دوستمه. لبخندی روی لبام بود ، بقیه ی حرفھای سپیده رو نمی شنیدم ، خدای من پس پرھام... پرھام
... یعنی پرھام عشق کیه؟ کی پرھام رو دوست داره؟ پرھام دنیای کیه؟ .... گرمای کوچکی روی گونه ھام حس کردم دستی به صورتم کشیدم خیس اشک بودند. سپیده با دیدن من توی این حالت دستپاچه شده بود . برام یه لیوان آب آورد و کمک کرد که روی مبل بشینم. ازم میخواست که باھاش صحبت کنم و بگم چی شده اما با اشاره ی دست بھش فھموندم که چیزیم نیست و او ھم بعد از چند دقیقه ای به خونشون رفت. تو حال و ھوای دیگه ای سیر
میکردم ، دلم آتیشی شده بود ، این چه حالیه که پیدا کردم... لباسای گرممو تنم کردم و چتر سفید خاکستریم رو برداشتم و برای قدم زدن بیرون رفتم. آروم زیر بارون راه می رفتم ، آسمونم انگار دلش پر بود ، نگاھی بھش انداختم آروم آروم خودش رو خالی می کرد ، بارون قشنگی می بارید ، عطر خاصی رو حس می کردم ، ناخودآگاه فکرم به پرھام رفت. پرھامی که تو این یکی دو سال تنھا کلام رد و بدل شده ی بینمون بحث و جدل نافرجام بود چطور میتونه الان ذھنمو مشغول خودش کنه و دلم بخواد که باھاش صحبت کنم؟... روی نیمکت داخل آلاچیق نشستم ، بارون روی سقفش می بارید و با صدای قشنگش توی اون سکوت پارک گوش روح و جانم رو نوازش می داد. دستام رو آروم بھم مالیدم و چند نفس عمیق کشیدم ، آسمون خاکستری بود ، چقدر این تنھایی دل نشین بود.... صدای مسیج گوشیم سکوت زیبا رو شکست ، از جیبم درش آوردم و بازش کردم :
امشب دلم از آمدنت سرشار است
فانوس به دست در کوچه ي ديدار است
آن گونه ترا در انتظارم که اگر
اين چشم بخوابد آن يکي بیدار است
سرم رو بالا آوردم اطرافم رو با دقت زیادی نگاه کردم ، این کیه؟ ھر کسی بود من رو زیر نظر داشت... به خودم گفتم باید حتما ازش بپرسم کیه...بالاخره مسیج دادم و ازش خواستم خودش رو معرفی کنه... جواب داد : "یه عاشق که در به در یه لحظه دیدنته...ولی... " انگار یکم ترسیده بودم ، تکونی به خودم دادم و خواستم بلند شم که دوباره مسیج اومد دقت به شماره نکردم فقط این نوشته رو دیدم :
"سارینا اینجایی؟ نرو بشین میخوام باھات حرف بزنم...."
نمیدونستم چیکار کنم..بشینم یا برم... تو ھمین دو دلی بودم که صدای پایی رو شنیدم ، چشمام رو بستم و منتظر شدم تا بیاد. ھر لحظه صدای پا بھم نزدیک تر می شد ، عطر خاصی به مشامم خورد چقدر آشنا بود ... متوجه ی نشستنش روی صندلی روبه روی خودم شدم... - سلام ... می ترسیدم چشمام رو باز کنم... اما آروم باز کردم چیزی رو که می دیدم باور نداشتم... مھیار بود...
- تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟ - انتظار داشتی شخص دیگه ای رو ببینی؟
واقعا مونده بودم چی بگم ، آخه مھیار ...چرا باید بیاد اینجا چرا ھمه ی رویاھای منو خراب کرد ، چرا لحظه ای که دلم میخواست چشمام به چشمای زیتونی رنگ فریبنده ی پرھام بیفته باید مھیار رو ببینه ...وای خدا از جام بلند شدم گفتم که "من باید برم دیر شده " " کجا با این عجله ؟ تازه میخوام باھات حرف بزنم ... راستش رفتم خونتون دیدم کسی نیست بابا ولی گفت که سارینا اینجور موقع ھا میره پارک نزدیک خونه ...منم اومدم ببینم چه خبر چیکار میکنی..." گیج شده بودم ... پس اون مسیج....اومدن مھیار...گوشیم رو از جیبم در آوردم ... آخ این مسیج
آخر از مھیار بود نه از اون شماره... نشستم و گفتم :" گفتی میخوای حرف بزنی میشنوم پسر عمه " مھیار با یکم طفره رفتن گفت: "راستش رو بخوای سارینا من اومدم یه چیزی ازت بخوام.... امیدوارم که فکر بدی پیش خودت نکنی...سارینا به پیشنھادی که میدم خوب فکر کن..." اسم پیشنھاد که اومد جوش آوردم کیف و چترم رو برداشتم و با لحن عصبی و تکون دادن انگشتم به سمت مھیار شروع کردم به حرف زدن :"آقا مھیار خیلی پات رو از گلیمت درازتر
کردی...خیال کردی که چی؟ میتونی راحت ھر حرفی دلت میخواد بزنی؟ " مھیار سرش پایین بود ازم خواست که یه لحظه به حرفاش گوش بدم داد زدم :" نه تو گوش بده !!! وقتی سینا می رفت کانادا من رو دست تو سپرد و گفت مثل یه برادر ھوام رو داشته باشی و نذاری خلاء سینا رو حس کنم... حالا اینقدر به خودت اجازه میدی که بیای و .... " از آلاچیق زدم بیرون و با سریع کردن قدم ھام خودم رو از مھیار دور کردم.رسیدم خونه ... از عصبانیت ھر کدوم از لباسھام رو یه طرفی پرت کردم و افتادم روی تخت و بلند بلند گریه کردم... با خودم ھزار جور فکر و خیال کردم نگاه ھای مھیار از توی آینه ی ماشین خنده ھاش پس ھیچ کدوم بی قصد نبودن.... نفھمیدم تا کی گریه کردم خوابم برده بود... چشمام رو که باز کردم دیدم شب شده اما اصلا نای بلند شدن نداشتم... ھر چی ھم اصرار کردن چیزی نخوردم... فردا صبح متوجه شدم که سرمای شدیدی خوردم و نباید تا چند روز تکون بخورم... تو این چند روز گوشیم رو از خودم جدا نمی کردم... دو شب بود که دیگه مسیجی نداشتم... تا اینکه صدای قشنگ مسیج اومد و منم سریع گوشی رو باز کردم:" چطور میتونم راه برم وقتی تو روی تختی...چطور میتونم غذا بخورم وقتی تو اشتھا نداری ... چطور میتونم راحت باشم وقتی تو درد میکشی..." جواب دادم:" من حالم خوبه... تورو خدا یه کلمه بگو کی ھستی" جواب داد:" برات دعا میکنم" بازم سوالم بی جواب موند... گوشیم رو پرت کردم محکم خورد به در اتاقم ، سینا ھمون لحظه در رو باز کرد و اومد داخل نشست روی زمین و گوشیم رو برداشت....آورد گذاشت بالای سرم ، دستش یه کاسه بود که بخار ازش میزد بیرون ، نشست لبه ی تختم و کاسه ی سوپ رو گذاشت روی میز و گفت:"دست پخت خودمه...کوکب خانوم خونه نبود منم از ھر چیزی که بلد بودم استفاده کردم و این رو درست کردم ...امیدوارم خوشت بیاد آبجی کوچیکه...." لبخند سردی زدم و ازش تشکر کردم... متعجب پرسید:" چه اتفاقی افتاده سارینا؟ تو که ھیچ وقت با من اینطوری برخورد نمی کردی؟" سکوت کردم و نگاھم رو ازش گرفتم... اما یاد مامان افتادم که می گفت شما دو تا نباید ھیچ وقت ھمدیگرو ناراحت کنید ھمیشه پشت ھم باشید و تو ناراحتی ھا ھم رو تنھا نذارید....سینا
داشت وظیفه اش رو به جا می آورد این من بودم که... دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم :"میخوام باھات حرف بزنم داداشی....."با دستای گرمش دستام رو گرفت توی دستاش و گفت :" گوش میدم ...اما قبلش یکم از این
سوپ بخور بعدش ھم داروھات رو... بعد از این حتما صحبت می کنیم..." نیم ساعتی گذشت ... شروع کردم به حرف زدن و درد و دل کردن از ھمه چیز و ھمه کس و ھر اتفاقی... سینا خیلی آروم نشسته بود و به حرفھام گوش می داد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" اینم آخرش...." نگاھش رو ازم برداشت ... انگار داشت فکر می کرد... بھم گفت :" من مھیار رو مثل برادر خودم می دونم سارینا محاله بخواد ھمچین پیشنھادی بھت بده....آخه این چه حرفیه...تو چرا نذاشتی کامل حرفھاش رو بزنه؟ در مورد اون پسر پرھام... تا قبل از روز تولد سپیده...." با گفتن اسم سپیده لپش گل انداخت ... صورتش رو برگردوندم و با چشمام و لبخند تایید کننده ای بھش فھموندم که جریان رو می دونم....جا خورده بود پرسید :" تو از کجا متوجه شدی ؟ میخواستم تو ھمین چند روز برات تعریف کنم اما انگار تو خیلی زرنگ تری دختر " یکم خودم رو کشیدم بالاتر و گفتم :" عزیز دلم من رو دست کم نگیر ، در ضمن سپیده جون
خودش اومد و برام قضیه رو گفت و من از این بابت خیلی خوشحالم سینا...انتخابت واقعا عالیه " سینا از این که من رو خوشحال می دید و فھمید که من سپیده رو انتخاب خوبی براش میدونم به وجد اومده بود دستم رو بوسید و گفت :" خب بھتره برگردیم ادامه ی حرفمون تا قبل از اون روز با تعریف ھایی که تو و سپیده از کارھای پرھام می کردین اصلا دلم نمیخواست چشمم تو چشمش بی افته... ھرچند مھیار خلاف نظر منو داشت... تا اینکه اون شب با دیدنش اصلا فکرش رو نمیکردم ھمچین پسری باشه... آخه زمین تا آسمون با اون چیزی که میگفتید فرق داشت... عجله نکن سارینا بذار سرنوشت خودش رو بھت نشون بده... زود قضاوت کردن اصلا کار درستی نیست...."
تا نیمه ھای شب با سینا حرف میزدیم .... چشمام دیگه داشتن بسته می شدن که سینا رفتاتاقش و منم با نگاه کردن به سیاھی شب آروم آروم چشمام رو بستم.... خواب عجیبی دیدم....خوابی که متشکل از ھمه ی اتفاقاتی بود که برام افتاده بود ، اما کم کم تبدیل به یه کابوس شدو من با ترس از خواب پریدم . کمی از لیوان آبی که بالا سرم بود خوردم ، ساعت رو نگاه کردمپنج صبح بود ، دوباره سعی کردم بخوابم اما افکاری که توی سرم بود اجازه نمیداد... تو فکر بودمکه کم کم آسمون شب جاشو به دستای خورشید داد و ھمه جا روشن شد... با دیدن آسمونخاکستری - نارنجی اول صبح دلم آروم گرفت یه حس متفاوتی داشتم ، بلند شدم و سمت اتاقسینا رفتم و صداش کردم ، صدای پچ پچی می اومد ، داشت با تلفنش صحبت می کرد قطع کردو در رو باز کرد خیلی خوشحال بود ، با دیدن چھره ی من ، میخ کوب شد و گفت:"بسم لله ،سارینا آبجی جون یه نگاه تو آینه بنداز بعد بیا جلو مردم ، فکر کردم جن دیدم دختر ، بدو بدو بروبه سر و وضعت برس که یه برنامه ی توپ برای امروز دارم "پرسیدم:" چه برنامه ای ؟" سینا در حالی که از پله ھا می دوید بلند گفت:" کاریت نباشه برای عوض کردن روحیه خیلی چیزا لازمه کاری که گفتم رو انجام بده " آھسته برگشتم پشت سرم آینه ی بزرگی نصب بود که حاشیه ھای زرکوب داشت ، با دیدن قیافه ی خودم ، خنده ام گرفت سینای بیچاره حق داشت ، موھام ھر کدوم یه جھت بود ، لباس قرمز رنگم ھم ترسناک ترم کرده بود ، به خودم ھمون جلوی آینه گفتم:" سارینا سپھری خوب گوش بده ، امروز باید حالت خوبه خوب باشه ، امروز یه روز بسیار عالی با اتفاقات خوب و قشنگی باید باشه ، خرابش نکن آفرین دختر ... ماچ" خودم رو آماده ی رفتن کردم ، خیلی گشنه ام بود ، رفتم آشپزخونه اما چیزی نبود ، صدای خنده ی سینا منو سمت حیاط کشوند ، کنار بابا ولی ایستاده بود و می خندید بابا ولی ھم ریسه رفته بود ، کنجکاو شدم ببینم چه خبره ، از تراس نگاھشون کردم مھیار رو دیدم که با سبدی که توی دستش بود روی زمین پھن شده بود ، از جاش تکونم نمی خورد فقط به سینا می گفت:" سینا جان بخند عزیزم بخند ، نوبت تو ھم میشه اونوقت آی من بخندم ، اصلا بلند نمیشم میخوام
شادی شماھا رو ببینم ، بابا ولی از شما دیگه انتظار نداشتم ، بابا یکی بیاد کمک خب " خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم اما نشد ، با صدای بلندی خندیدم ، مھیار نگاھش برگشت سمت من و گفت :" بیا فقط مونده بود سارینا تو این وضعیت ما رو ببینه" باباولی با تکون دادن سرش و تسبیحی که توی دستش بود نزدیکش شد و دستش رو گرفت تا بلند شه ، بلند شد و سبدی که معلوم بود سینا برای برنامه ای که چیده ، جمع کرده بود رو گذاشت تو ماشین . برگشتم داخل خونه پالتوی قرمزی تنم داشتم ، شال مشکی قرمزم رو ھم سرم کردم و رفتم
حیاط ، سینا منتظرم بود اومد کنارم و گفت:"میخوام امروز برای بھترین خواھر دنیا بھترین روز باشه " لبخند زدم و تشکر کردم ، نشستیم داخل ماشین و با باباولی خداحافظی کردیم ، با مھیار سلام علیک کردم ، مھیار به شوخی گفت:" باھات خیلی کارا دارم امروز صبر کن" چون به خودم قول داده بودم که امروز باید روز خوبی باشه گفتم نباید جواب بدی بھش بدم ، برای ھمین با لبخند گفتم:" فعلا اولین نفری که اول صبحی خورد زمین و مایه ی خنده ی جمع
شد شما بودی خدا عاقبتش رو به خیر بگذرونه" بعد ھم خندیدیم . رسیدیم سر کوچه ی سپیده ، پرسیدم:" سپیده ھم میاد؟؟؟؟؟ وای خیلی عالی میشه" مھیار سرش رو تکون داد و دستاشو برد بالا:" خدایا ھمه ی جوونا رو خوشبخت کن بخت ما رو ھم پیدا کن" نگاھم به حرکت مھیار خیره مونده بود ، اما صدای سلام سپیده حواسم رو پرت کرد سلام و احوالپرسی گرمی باھاش کردم و نشست کنارم ، چند بار بھش گفتم زن داداش ، نمیدونم چرا
قرمز میشد... خوش به حالشون انگار خیلی ھم رو دوست دارن..
تو راه موبایل مھیار زنگ خورد ... جواب داد" آره آره... نه ھمون پارکینگ اولی... باشه نگه داراومدیم دیگه" سینا رو نگاه کرد و لبخند زد. سینا گفت :" کاش با ماشین خودم می اومدیممیترسم وسط راه گیر کنیم" مھیار جواب داد:" ببخشیدا این ماشین خوشگل و مامانی چهمشکلی داره مگه؟ بیا و خوبی کن" سینا خندید و گفت :" آخه میدونی ھم این ماشین به دردکوه و جاده ھای سنگی نمی خوره و تا حدی ھمونطور که گفتی برای جاھای خیلی مامانیه از
طرفی سپیده جون فقط ماشین منو دوست داره دوست ندارم اینجا اذیت شه ...."اینو گفت و زدیم زیر خنده. نزدیک دربند که شدیم مھیار ماشین رو برد پارکینگ و ما ھم پیاده شدیم ، ھوا سرد بود نم نم بارون میزد ، وسایل رو برداشتیم و به کمک ھم رفتیم بالا ، طبق عادت ھمیشه سفره خونه ی اول رو انتخاب کردیم و برای اینکه کمی گرم شیم سفارش چای و شیرینی دادیم. مھیار کمی دیرتر اومد دستش یه کتاب بود ، کنجکاو بودم که ببینم چیه ، با
اشاره ای به سینا چیزی گفت و حالت چھره ی ھر دوشون تغییر کرد .اما با عوض کردن بحث دیگه نتونستم چیزی بپرسم. روز خوبی بود و سعی کردم حسابی ازھمه چی لذت ببرم . شب شد و بعد از رسوندن سپیده به خونشون ما ھم به منزل گرم ودوست داشتنیمون برگشتیم. شب قشنگی بود بعد از کمی استراحت قھوه ی گرمی درست
کردم و شنل آبی رنگم رو ، رو شونه ھام انداختم و به تراس بزرگ جلوی خونه رفتم و روی یکیاز صندلی ھا نشستم ، فنجون قھوه دستم بود گرمای لذت بخشی داشت ، به آسمون خیره شدم ستاره ای نبود انگار آسمونم به درد من شریک بود چقدر تنھا و ساکت نظاره گر آدمای روی زمین بود ، می دونستم دیگه کم کم باید بارون بگیره ، ابرھای سیاه خبر از یه گریه ی سیر از دل آسمون می دادند.
غرق در افکار خودم بودم ، چشمام رو آروم بستم نفھمیدم چه مدتی گذشت تا اینکه بوی خاصی که واقعا روحم رو نوازش می داد رو استشمام کردم بی اختیار از روی صندلی بلند شدم ، چشمم به درختای حیاط بود زیر قطرات اشک آسمون خیس بودند اما محکم ایستاده بودند و به دردودلای آسمون گوش میکردند ، دیوارھای خونه رو می دیدم که ذره ذره ی آجراھاش بوی خاک رو توی ھوا پراکنده کرده بودند که من واقعا عاشقش بودم ،شنیده بودم دعای زیر بارون زودتر برآورده میشه ، شنل رو محکم نگه داشتم و خیلی سریع از پله ھا رفتم پایین ، زیر این نعمت قشنگ خدا راه می رفتم و دستامو بالا گرفتم و چند بار اسم خالق این ھمه زیبایی رو بلند صدا کردم ، دلم برای مادرم تنگ شده بود اونم عاشق بارون بود قطرات اشکم سردی بارون رو از گونه ھام می شست انقدر زیر بارون بودم که کم کم بی حس شدم و از حال رفتم. چند لحظه بعد گرمیه دستای آشنایی رو روی بدنم حس کردم ، متوجه ی گذر زمان نشدم ، چشمام رو باز کردم کنار شومینه خواب بودم ، بابا و سینا کنار شومینه مشغول حرف زدن و
تعریف خاطره بودند ، بابا متوجه ی بیدار شدن من شد اومد کنارم دستامو گرفت توی دستاش پرسید:" خوبی دختر بابا؟ آخه تو وسط بارون چیکار میکردی؟ نمیگی سرما میخوری؟ مریض میشی و اونوقت بابا دیگه رمق ھیچی رو نداره؟" لبخند گرمی نثار مھربونی بابا کردم خودمو لوس کردم و رفتم تو بغلش و گفتم:"بابایی میدونی چند وقت بود که این مھربونیت رو ندیده بودم؟ خیلی خوشحالم که ھمون بابای ھمیشگی شدی... میدونم این مامان بود که ازت
خواست مثل قبل شی..." بابا سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و پیشونیم رو بوسید بھم اجازه نداد بلند شم ، کوکب خانوم برام سوپ آورد .... شب به آرومی گذشت. صبح قرار بود که برای انتخاب واحد بچه ھا بیان خونه ی ما تا با ھم از سایت انتخاب کنیم. وقتی بیدار شدم ھمه چیز رو یه رنگ دیگه دیدم ، راست میگن بارون ھمه چی رو زیباتر میکنه ،با اینکه حس سرماخوردگی تمام بدنم رو فراگرفته بود اما رفتم تو تراس و یه نفس عمیق کشیدم ، کوکب خانوم با دیدنم سریع اومد دنبالم و من رو آورد داخل :"آخه خانوم نمیگی حالت بدتر میشه؟ باباتون شماھا رو دست ما سپرده ھا ھمین جا بشین تا یه جوشونده برات بیارم البته بعد از صبحونه" خمیازه ای کشیدم و ھمونطور که به چشمام دست می کشیدم گفتم:" کوکب خانوم؟ کسی نیومد چرا ؟ ساعت چنده الان ؟ سینا کجاست؟" جواب داد :" آقا سینا ھنوز خوابه ، الانم ساعت ھشت صبحه دخترم ، دیر نیست فکر کنم بچه ھا تا یکی دو ساعت دیگه بیان" صبحونه و جوشونده ی تلخ و بی مزه رو خوردم و رفتم تو اتاقم ، از مرتب بودنش خیالم راحت شد ، در کمد لباسم رو باز کردم شلوار جین و بلوز بافتنی آبی رنگم رو برداشتم و پوشیدم وقتی جلوی آینه واستاده بودم و موھام رو می بستم از داخل آینه روی تختم رو دیدم انگار یه چیزی دیدم... سریع سرم رو برگردوندم با تعجب چشمام به کتاب روی تخت دوخته شده بود ، برش داشتم کمی نگاھش کردم تازه یادم اومد این ھمون کتابیه که دیروز دست مھیار بود ، پس اینجا چیکار می کرد؟ از طرفی خوشحال بودم چون ھمون رمانی بود که دوست داشتم یه روزی بخونم از طرفی
عصبی بودم که این مھیار با این کارھاش چی رو میخواد ثابت کنه ، کتاب رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ، ھمون لحظه سپیده رو دیدم که داره از پله ھا میاد بالا ترجیح دادم قضیه ی این کتاب رو بعد از سینا بپرسم .

..



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






یک شنبه 18 دی 1390برچسب:,

|
 


نمیتونم دورت کنم لحظه ای از تورویاهام تو مثل خالکوبی شدی تو تک تک خاطه هام از کی داری تو دور میشی؟ از من که میمیرم برات؟ از منی که دل ندارم برگی بی افته سر رات؟ بگو من از کی بگیرم حتی یه بار سراغتو؟ دارم حسودی میکنم به ایینه ی اتاق تو کاش جای اون ایینه بودم هرروز تورو میدیدمت اگر که بالشتت بودم هر لحظه میبوسیدمت
www.anita.maosak@yahoo.com
نازترین عکسهای ایرانی

 

 

عاطفه

 

دی 1390
مهر 1390
شهريور 1390

 

قسمت دوم
قسمت اول
deltangi

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان از عشقم دورم خیلی دور و آدرس doramazeshgham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





اگر تنهاترین تنها شوم بازهم خداهست
وبلاگ رسمی عاطفه ch
25band
روشا&نیوشا ضیغمی
mehrda sedighian
ehsan alikhani
حامد بهداد
عاشقی جرم قشنگیست به انکارش مکوش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

احسان علیخانی
احسان علیخانی
حامد بهداد
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 51
بازدید کل : 28840
تعداد مطالب : 56
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1



.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->